توي اين رخت خواب نرم خوابم نمي برد

آسيه امام رضايي
aemamrezaei@yahoo.com

اولين بار ميان چهارچوب دربودم وبا كليد كلنجار مي رفتم كه ديدمش. روي صندلي گهواره اي روبروي شومينه نشسته بود . جيغ خفه اي كشيدم و از صداي سقوط كليد عقب جهيدم . يك دستش آويزان بود و سر و گردنش به طرف همان دست كج. درستش اين بود كه راهي را كه آمده ام برگردم و سرايدار ياهمسايه طبقه پايين را خبر كنم ، اما تكان نخوردم و خيره خيره نگاهش كردم . به گمانم زبانم بند آمده بود . مطمئن بودم موقع رفتن در را قفل كرده ام ، حتي حفاظ در را هم انداخته بودم . تمام بدنم كرخ بود . تنها زندگي كردن، حتي در يك آپارتمان كوچك، آنقدر برايم دشوار بود كه مدام فكر و خيال كنم. حالا باور به واقعيت رسيدن يكي از خيالاتم ، هم باور نكردني بود هم ترسناك. بارها تصوير مردي را روي صندلي گهواره اي در ذهنم ديده بودم كه به شومينه زل زده و دستهاش را به هم مي مالد، يا اينكه نگاهم ميكند ولبخند مي زند. ولي اين يكي انگار مرده بود.هيچ تكان نمي خورد. جرات نكردم بروم او را كه پشتش به من بود دور بزنم و صورتش را ببينم. انگار كه صورتش ترسناكتر از كل وجودش باشد. يا شايد مي ترسيدم تجسم تصوير ذهنم را ببينم. مفصل زانوهايم مورمور مي كردند، به چهارچوب در تكيه دادم و روي زمين نشستم . پاي راستم را ميان دو لنگه در نگه داشته بودم كه نكند بسته شود. در سراسر زندگيم هميشه در هر موقعيتي يك راه فرار براي خودم دست پا كرده ام. نمي توانستم چشم بردارم. مي ترسيدم يك لحظه سر برگرداند ونگاهم كند.گلويم خشك شده بود و سعي ميكردم سرفه نكنم. فضاي خانه برايم ناآشنا بود. هيچ وقت در تاريكي مطلق شومينه روشن نكرده بودم. شعله هاي آتش روي دست آويزان وكنار پيشاني وگوشي كه من مي ديدم زبانه مي كشيد.اسيد معده ام جلز و ولز مي كرد.سرم را انگاربا چيزي شبيه دستگاه فشارخون باد مي كردند و من چشمهايم را مجبور مي كردم همان طور خيره بمانند . فكر ميكردم پلك هم نزده باشم . ولي صداي صندلي گهواره اي را كه شنيدم و احساس كردم دارد تكان ميخورد، شايد يك ثانيه مانده بود تا سربرگرداند، تكاني خوردم و بيدارشدم. صندلي گهواره اي روبروي شومينه خالي بود. براي يك لحظه فكر كردم كل ماجرا را خواب ديده ام. اين فكر به قدري شيرين بود كه خواستم سريع باورش كنم . ولي خشكي بدنم ، در باز آپارتمان و پاي راستم كه هنوز ميان دو لنگه در بود و كليدي كه كنارم روي زمين افتاده بود نگذاشت.
آنروز را غير از گشتن كل آپارتمان و قفل و بند كردن تمام در و پنجره ها و تلفني كه به محل كارم زدم ، توي رخت خواب ماندم . سعي كردم خوابي را كه ديشب از خودم رانده بودم توي كله ام فرو كنم. عكس قرمز خورشيد كه روي ديوار اتاق خوابم افتاد ، به ساعت نگاه كردم، حول و حوش ربع ساعت خوابيده بودم. مطمئنا يك ليوان چاي داغ و يك نصفه ليمو ترش كه داخلش چلانده شده باشد ، مي توانست رو به راهم كند. در آپارتمان من با يك نيم قدم مي شود از آشپزخانه به نشيمن رسيد و درست همان موقع بود كه ليوان از دستم رها شد . خرده هايش
با قطره هاي چاي روي سراميك كف پخش بود. نگاهم بين خرده هاي كف و صندلي گهواره اي كه رويش يك مرد با دستهاي جمع شده روي سينه اش نشسته بود، خط كشيد.اين دومين باري بود كه مي ديدمش و يك حس دروني مي گفت كه آخرين بار نيست. شايد همين حس دروني آنقدر جراتم را زياد كرد تا بتوانم دورش بزنم و صورتش را ببينم. تقريبا خودش بود. مي گويم تقريبا چون نمي دانم واقعا خودش بود يا آنقدركه دوست داشتم خودش باشد ، شبيه مي ديدمش . آرام نفس مي كشيد و سينه اش بالا و پايين مي رفت. صورتش، صورت آرام و خسته مردي بود كه بعد از يك روز كامل كاري روي صندلي گهواره اي ، روبروي شومينه آپارتمانش ، به خواب رفته باشد. آرامش چهره اش لرزش دستهايم را بند آورد. نمي دانم چرا نترسيدم و روبرويش روي بالشتكهاي كنار شومينه نشستم. ولي با اين وجود درآپارتمان باز باز بود تاهروقت خواست به طرفم حمله ور شود راه فرار داشته باشم.
تكان خوردنش را نمي ديدم ولي هرشب به حالتي مي خوابيد.هرچند وقت يك بارهم لباس تنش عوض ميشد. سعي مي كردم آنقدر بيدار بمانم و نگاهش كنم كه باز شدن چشمها، تكان خوردن يا رفتنش را ببينم ، بختم براي ديدن آمدنش هم بهتر نبود. يك چرت كوتاه ، يك لحظه غفلت و يا يك چشم بر هم زدن كافي بود براي حسرت نديدن و انتظار شب بعد. ساعت كارم را يك ساعت كم كردم تا زودتر به خانه برسم و زودتر كشيك آمدنش را بكشم و هيچ فكر نكردم ، شايد اين آمدن و رفتن هاي دور از چشم با غروب و طلوع هم جزيي از بازي باشد . بازي شبانه دو چهره، مقابل هم، كه يكي بي هوش و يكي هوشيار، خاموش وبي تكلم، شبها را صبح مي كنند.كم كم به هوشياري خودم و بي هوشي او شك كردم. چرا كه هرچند ظلمت شب را با چشمهاي باز طي مي كردم ، ولي هيچ طلوعي را نديده بودم.
اولها نگران بودم در رفتن و آمدنهايش، كسي از همسايه ها يا سرايدار ببينندش. گفتن ماجراي مردي كه هر شب در خانه من ، روي صندلي گهواره ايم مي خوابد و صبح غيبش مي زند و حتي يك بار بالاي سر تختم ظاهر نشده همانقدر نشدني بود، كه باورش سخت.هر چه سر صحبت را باز كردم تا شايد از مردي بپرسند كه غروبها زودتر از من به خانه مي آيد وصبحها قبل از من از خانه خارج مي شود، كسي حرفي نزد.خيالم راحت شد كه لازم نيست برايشان آسمان ريسمان ببافم.
يك هفته تمام شبها در آپارتمانم باز بود و وقتي كليد در قفل مي چرخاندم، دلم آرزو مي كرد كه كاش صندلي خالي باشد.هيچ كس ازبازي درآپارتمانم هم سوال نكرد.بعد ازآن يك هفته در را كه بستم هيچ، دكوررا هم طوري عوض كردم كه هر چيز زيبايي، مثل گلدان شب بو يا مجسمه برنزي را بشود از روي صندلي گهواره اي ديد. ديگر كليد راهم كه در قفل مي چرخاندم قلبم تند تند مي زد و گمان نبودنش و تمام شدن بازي منگم مي كرد.
هيچ وقت آنچنان اهل معاشرت نبودم، ولي انگار يك چيزي آنقدرعوض شده بود، كه يكي يكي آشنايان و همكارانم جلو آپارتمانم سبزشوند و يك بار و دو بار بي محل كردنشان آنقدر كنجكاوشان كند، كه خودشان را داخل آپارتمان دعوت كنند . مدتها براي لو نرفتن همبازيم ، صندلي را به اتاق كار يا بعدها كه مهمانانم بي پرواتر شدند به اتاق خوابم مي بردم و او غروب، صندلي هر جا كه ميبود ، همان جا آرام و اغلب با دستي آويزان و سر و گردن كج ، خوابيده بود. بعد از آنكه يكي از همكاران وقت نشناسم ، نيمه شب ، براي كار فوري به آپارتمانم آمد و در مورد مردي كه روي صندلي گهواره اي روبروي شومينه به خواب رفته بود ، چيزي نپرسيد ، وسوسه شدم براي آمدن يكي از بستگان دورم كه مي آمد مقداري پول قرض بگيرد هم، صندلي را جا به جا نكنم. او هم هيچ سوالي نكرد . ديگر لزومي نديدم خلوت و آرامشش را بر هم بزنم . اما همچنان از وجود غريبه اي در خلوتگاه شبانه مان رنج مي بردم و آن را وقيح و بي شرمانه مي دانستم.
تقريبا نيمي ازپس اندازم را براي يك صندلي گهواره اي ديگرخرج كردم.از آن به بعد،روي صندليهامان، روبروي هم مي نشستيم . هر شب به اميد ديدن و چشم بر نگذاشتن نگاهش مي كردم و صبح جاي خالي اش چشمهايم را رسوا مي كرد.به ذهنم آمد آن وقتي كه من چشمهايم سنگين مي شود وپلكهايم به هم مي آيد،او چشمهايش را باز مي كند و آنقدر نگاهم مي كند تا بيدار شوم . از همان موقع بود كه خواب هم به اندازه بيداري برايم شيرين شد و اين خواب و بيداري ها ولذت خواستن ها ونرسيدن ها ودوباره خواستن ها ودوباره نرسيدن ها، يك روند بينهايت اميد را به زندگيم تزريق كرد . تازه احساس كردم مي دانم چرا خواهرم سالهاست سعي ميكند يك كلمه عاشقانه از زبان مرد مورد علاقه اش بشنود.
مي دانستم هيچ سر و صدا و حركتي نمي تواند بيدارش كند، با اين وجود ترجيح مي دادم خانه را سكوت پر كرده باشد . خطوط چهره اش آنچنان در ذهنم حك شده بود ، كه در طول غيبت روزانه اش ، در هر حالتي مي توانستم تصورش كنم . شمار نخهاي نقره گوني كه يكي يكي زياد مي شدند و انگار كمر به روشن كردن ظلمت پر كلاغي موهايش بسته بودند را، از حفظ داشتم. از شكستگي هاي ريز خطوط دور چشمهايش، بيشتر از خطوط شكسته و پر رنگ شده چهره ام رنج مي بردم. نگرانيم اين بود كه نكند ازهمبازي اش نااميد شود و مهره ها را پخش و پلا كند و همين باعث شد موهايم را رنگ كنم و ابروهايم را باريكتر بردارم و چند دست لباس بخرم. ديگر او هم فرم خوش تراش هيكلش را از دست داده بود و صورتش خسته تر و عضلات گلويش لخت شده بود ، آنقدر كه صداي خرناسه خفيفي را ايجاد كند.
يك عمر بازي محتاتانه و خواندن دست حريف، راه و رسم كار را نشانم داده بود، ولي نمي توانست وادارم كند از اين همه خوابيدن و نديدن و شب را به روز ترجيح دادن ، ناراضي نباشم . صورت خسته و همان صداي خرناسه خفيف،انگار يك استراحت اجباري و طولاني به بازيمان تزريق كرده باشد ، حوصله من را آنقدر سر مي برد، كه بيشتر از چند دقيقه نمي توانستم روبرويش ، روي صندلي خودم، بيدار، نگاهش كنم. حتي تصور نگاه ممتدش و انتظار متقابلش هم نمي توانست از اين حس كرخ كننده كم كند. ديدار هر شبمان همان چند دقيقه نگاه بي حركتي بود كه شب به شب تنم را و شايد تن او را بي حس تر مي كرد . بارها و بارها به اصل وجود بازي و يا اساسا وجود مهره ها و زميني خانه خانه، يا ميلي درهمبازيم شك كردم. شايد هيچ وقت بهتر از آن موقع حس مادر كه سالها انتظار پدر را كشيد درك نكردم. كه شايد اين انتظار، تنها انتظار بسر آمدن انتظار بود نه انتظار علت به سر آمدن.
غيبت چند ساعته سرشبش، چندين بارنگران ومضطربم كرد ولي خيلي زود به عادت جديدش عادت كردم. طوري كه از يك شب نيامدنش ، و بعدها چند شب يك بارغيبتش ، تعجب نكردم . ولي باز نتوانستم صندلي گهواره ايم را ترك كنم وشبها توي رخت خوابي بخوابم كه آن شب اول او باعث شد تركش كنم. حالا هم به خاطر همين هست كه مدام پهلو به پهلو مي شوم و فرو رفتن استخوانهايم درون نرمي تشك عذابم مي دهد.
مدتي گذشت تا بدانم غيبتش بيشتر از حد عادتش طول كشيده و باز چيزي براي يافتنش به جانم بيفتد.نمي دانستم بايد بگويم دنبال كه بگردند و نشاني اش را چطور به كسي بدهم تا انگشت به دهن، متحير، نگاهم نكند. چند سال بازي بي قاعده و با قاعده ي پنهاني، هنوزآنقدرهوش از سرم نبرده بود، كه راه و رسم بازي صحيح را فراموش كنم. سر جايم مي نشستم به انتظار و با اينكه مي دانستم براي آمدن به در نيازي ندارد ، بازش مي گذاشتم . هيچ وقت در خيابان روبرو نديده بودمش ، ولي ساعتها عابران پياده و سواره را مي پاييدم. دلم مي گرفت ، آنقدر كه بتوانم بغض كنم، ولي براي تركيدنش بايد چيزي را باورمي كردم.خودم را حبس كردم وآنقدر به صندليش زل زدم تا تصورش جان بگيرد وصدايي شبيه هماني كه دلم مي خواست داشته باشد ، بشنوم. حتي ديدم كه لبخند مي زند و دستش را برايم تكان مي دهد.
گريه كردم، خيلي، آنقدركه باعث شود تمام روزها را به ياد آورم وهر چه برايم رنگ او داشت بغل بگيرم. درست مثل مادر كه آنطور من و خواهرم را توي بغلش فشار مي داد . ولي هيچ چيز باعث نشد حقيقت را يادم برود و فراموش كنم گوري نيست كه بر سرش بنشينم، واگرهم بود چيزي نداشتم بگويم بر سنگش بنويسند. لباس سياه مادر كهنه بود، اما اندازه. درست شكل خواهرم را به خودم گرفته بودم، با آن تور سياه گلدار بر روي موهايم. به گورستان رفتم و سر اولين گور بي نامي كه ديدم نشستم. صورتم خيس اشك شد ، مطمئنا همان قيافه خواهرم را داشته ام، با همان حسرت. تازه فهميدم چقدر گور بي سنگنوشت آنجاست. روي بعضي هاشان يك دسته گل بزرگ ، شبيه دسته گلي كه من آورده بودم ، تازه و خشكيده، نشسته بود.
بايد بلند شوم، بايد بلند شوم و بروم و از شر اين نرمي و لطافت رخت خواب خلاص شوم. شايد بشود اميد داشت طي سالها به عادت گذشته برگردم ، ولي مسلما براي امشب و فرداشب و شبهاي بعد ، همان صندلي گهواره اي راحت تر است، بي هيچ بالش و رو اندازي.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34332< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي